تعدادی از این آثار مربوط به نوجوانان و برخی از این آثار مربوط به بزرگسالان است. عمدة آثار بایرامی یا از روستا است یا از دفاع مقدس. علت این امر هم آن است که بایرامی روستازاده است. در اوایل دورۀ دبستان خانوادهاش روستا را ترک میکنند و به تهران میآیند. هنوز خاطرات کودکی در ذهنش وجود دارد و موجدِ آثار ارزشمندی از او شده است. آثار بایرامی تا به حال در بیش از 25 مرجع، موفق به دریافت جایزه شده است.
دو جایزه بینالمللی هم در کارنامة خود دارد؛ جایزة کبرای آبی همچنین جایزة گرانبهاترین خرس از سوئیس برای «کتاب کوه مرا صدا زد». کتاب پل معلق این نویسنده تا کنون هشت چاپ را از سر گذرانده است. لازم به ذکر است برخی از آثار وی به زبانهای عربی, انگلیسی, آلمانی و ترکی نیز ترجمه شده است.
برخی از آثار وی عبارتند از: کوه مرا صدا زد (رمان)، بر لبة پرتگاه (رمان)، بعد از کشتار (مجموعه داستان)، رعد یک بار غرید (مجموعه داستان)، دود پشت تپه (رمان نوجوانان)، عقابهای تپة60، دشت شقایقها (خاطرة ادبی)، هفت روز آخر (خاطرة ادبی)، به کشتی نشسته (داستان)، به دنبال صدای او (مجموعه داستان)، عبور از کویر (داستان)، همراهان (مجموعه داستان)، دره پلنگها (داستان) و …
این بخش بریدهای است از داستان «خون نوشت» که بر اساس زندگی شهید «ولیالله چراغچی» نوشته شده است.
1
چند دقیقهای بود که آن جا روی صندلی سیاه چرمی که کمی هم ناراحت بود، نشسته بودم به انتظار. به من گفته بودند که مسئول دفتر ـآقای شکوهی ـ در جلسه است و باید صبر کنم تا برگردد.
خانم چادری قد بلندی که مرا به دفتر راه نمایی کرده بود، عذر خواهی کوتاهی کرده و رفته بود بعد از آن که پرسیده بود آیا کاری هست که از عهده ی او برآید؟و من به سردی گفته بودم گمان نکنم. و حالا که آن جا نشسته بودم و در و دیوار را نگاه می کردم و پوسترها و کتابهایی را که دربارة شهدا چاپ شده بود، فکر می کردم من در این جا چه میکنم؟ آیا به راستی تصمیمم را گرفته بودم و آیا به راستی از عهدة آن برمیآمدم؟ و این تنها راه باقی مانده بود برایم؟ شاید «سعیدان» مرا در چالهای انداخته بود که نمیتوانستم به این راحتی از آن بیرون بیایم.
اما چه کار باید میکردم؟ یادم می آمد در آخرین دعوایی که با خود داشتم به این جا رسیده بودم که لازم است تلاشم را بکنم؛ به نتیجه رسیدن یا نرسیدن، درجة اول اهمیت را نداشت.
شاید هم به جایی نمیرسید این کار و من به جایی میرسیدم و آن جا میتوانست نقطهای باشد که درش بایستم و به خود بگویم: ببین! تو اگه اهل آمدن نبودی تا این جا نمیآمدی، همینکه به اینجا رسیده ای، گویای این است که سعی ات را کرده ای و نباید بیش از این به خودت سخت بگیری و روزگارت را سیاه کنی.
بعد از اینش دیگه به تو ربطی ندارد. وظیفهات را انجام دادهای و خلاص! حالا میتوانی بروی دنبال زندگیات. میتوانی شبها راحت بخوابی و خوابهای آشفته نبینی. میتوانی همه چیز را به فراموشی بسپاری. میتوانی... و تازه چایم را خورده بودم که باز به تردید جدی افتادم: چرا فکر میکنی که نقطة آغاز همین جاست؟ نقطة آغاز درست در همان نقطة پایان بود، یعنی در ملاقات کوتاه اردوگاه «رمادی»، پیش از آن که سعیدان منتقل بشود به «موصل».
اگر شانس آورده بودی و به جای در صفِ غذا یا دکترـ دیدنِ سعیدان، او را سر فرصت و دل سیر میدیدی، پروندة چراغچی برای همیشه بسته میشد شاید، و تنها حسرتی میماند بر دل، آن هم گه گاهی. که ای کاش... اما گویی تقدیر چنان بود که سعیدان را فقط چند بارببینی، آن هم به چه کوتاهی!
گویی فقط برای همین آمده بود که دنیای تورا به هم بریزد و حتی میشود گفت که در این کار کمی و بلکه کمی بیشتر از کمی بدجنسی داشت، والا چه دلیلی داشت که آن ضربة آخر را آن طور غافلگیر کننده و بلکه کشنده بزند؟
«شنیدهام پشت سر بعضی از فرماندهان لشکر حرفهای نا مربوط زدهی!»
«چه ربطی به تو دارد؟»
«هیچ! فقط میخواستم بگویم که من هم از بچههای «نصر» هستم. در واقع من و تو هم لشکریم، یا بودیم. »
« ولابد وکیل مدافع بعضیها هم هستی؟»
«نه، وکیل مدافع کسی نیستم، ولی همین را میتوانم به تو بگویم که لازم است استغفار کنی، آن هم شبانهروزی و در همة وعدههای نمازت؟»
«برای چه؟!»
«برای چهاش را نمیتوانم بگویم ، بعداً خودت میفهمی. همین قدر بدان که هرگز نمیتوانی تهدیدت را عملی کنی. دستت به چراغچی نمیرسد.»
وقتی این حرف را زد، غذایش را گرفته بود و در حال بازگشت بود و من پشت سر نفراتی که به دیگ عدس پلو نزدیک میشدند. داشتیم از هم فاصله میگرفتیم. بنابراین مجبور شدم صدایم را ببرم بالا.
«خب معلوم است، فعلاً که میبینی این جایم.»
و او قبل از این که نگهبان هلش بدهد به جلو، پوزخندی زد و گفت: «امکان ندارد، دیگه نمیتوانی. »
و من نفهمیدم که چرا این را گفت، اما عصبانی شده بودم.
«بدبخت، سه روز بیشتر نیست که اسیر شدی، به همین زودی خودت را باختی؟ دیگه امید بازگشت نداری؟ا گه مثل ما چند سال اینجا بودی... »
و او سری تکان داد و دور شد.
« حتی اگر برگردی، باز نمیتوانی. »
و نگفت چرا و شاید حق هم همین بود تا من بیش از پیش در گرداب توهم یا سوءتفاهمی که برای خودم درست کرده بودم، غرقه بشوم تا تاوان، سنگین و سنگینتر بشود.
نقطة آغاز و انجام آنجا بود، نه اینجا. و سعیدان میتوانست نقطه عطف باشد در آن روز، که نشد و دلیلش را فقط بعد فهمیدم، یعنی در زمانی که نه به درد خودم میخورد نه به درد چراغچی و نه به درد «اسماعیل»...
نمیدانم عاقبت این فکرها به کجا میتوانست ختم بشود که صدای پایی را بر سرامیکهای راهرو شنیدم. انگار صدای پای یک مرد بود. پیش از آن که مطمئن بشوم، یکی قاب در را پر کرد.
«عذر میخواهم که معطل شدید!»
سرم را بالا آوردم. آقای جوانی جلوی در ایستاده بود. از جایم بلند شدم و هلهلکی گفتم: «خواهش می کنم، البته من خیلی زود آمدم. نمی دانم چرا، شاید از ترس راه بندان. میدانید که در این شهر... »
داخل شد و مرا دعوت کرد به نشستن و راحت شدم. میترسیدم از دهانم بپرد و بگویم اگر دیر حرکت می کردم، بیم آن میرفت که پشیمان بشوم و الان اینجا نباشم.
گفتم: «من حمیدی هستم، حسن حمیدی. تلفنی با هم صحبت کردیم. »
میترسیدم بگوید یادم نمیآید اما به جای آن گفت: «بله، اما من دقیقاً متوجه نشدم که شما چه توقعی از ما دارید؟ یا به عبارت روشن این که چه چیزی را می خواهید دربارة شهید چراغ چی بدانید. »
گفتم: «همه چیز را!»
گفت: «البته همة ما دوست داریم دربارة شهدا بدانیم. ولی اینجا اداره است. ضوابطی دارد. متوجه که میشوید؟»
گفتم: «بله، بله! کاملاً!»
ادامه داد: «امیدوارم برایتان سوءتفاهم نشود. ببینید! ما اطلاعات شهدا را در اختیار مراکز خاصی میگذاریم. مثلاً فیلم سازها اگر به ما مراجعه کنند، کمکشان میکنیم یا حتی به دانش جویانی که میخواهند پایان نامههایی با این موضوع بنویسند، امکانات میدهیم. اما نمیدانیم شما این اطلاعات را برای چه میخواهید. »
به نظرم آمد که درست میگوید. آدم تیزبینی هم بود که حاشیه نرفته بود.
گفتم: «راستش هنوز خودم هم نمیدانم که چه کار میتوانم بکنم. من بنا بود کار دیگر و متفاوتی انجام بدهم ، اما راهم صد و هشتاد درجه عوض شد؛ هر چند که هنوز هم تمام مسیر برایم روشن نشده است. همین قدر میگویم که شاید این مصالح، دستمایهای باشد برای یک زندگینامة داستانی یا چیزی در این مایهها. »
به یکباره انگار به کشفی نایل شد، کشفی که میتوانست تعجبش را برانگیزد.
«یعنی میخواهید کتابی بنویسید در بارة شهید چراغچی؟»
گفتم: «تقریباً! یعنی امیدوارم. و این ظاهراً تنها کاری است که میتوانم بکنم. »
گفت: «نمیدانم چرا احساس میکنم که از صراحت من ناراحت نمیشوید. بنابراین اجازه میخواهم که نکتهای را عرض کنم. البته اگر پای شهید و شهادت در بین نبود، قطعاً من به خودم اجازه نمیدادم که با این صراحت صحبت کنم. حقیقتش یک چیزی من و همکارانم را آزار میدهد و آن این است که بعضیها وقتی می خواهند مشق کنند به سراغ این موضوعها می آیند و بعد که کارشان را یاد گرفتند، میروند دنبال چیزی که از اول برای آن ساخته شدهاند. طرف دست چپ و راستش را نمیشناسد، زاویة دوربین را نمیشناسد. فرق لنز واید و معمولی را نمیداند، از عهدة یک دکوپاژ ساده برنمیآید و با این حال میبینی یک طرح کلی را زده زیر بغلش و میآید و میگوید میخواهم دربارة فلان شهید فیلم بسازم. انتظار حمایت کامل هم دارد. میفهمید که چه میگویم؟»
گفتم: «حداقل میتوانم تصور کنم، چون با این وادیها که گفتید، غریبهام. من فقط یک روزنامهنگارم، یعنی در واقع زمانی بودم. البته مطالبی هم در حاشیه مینوشتم، حالا نمیدانم که چی میشد گفتشان. زندگینامه یا داستان یا هیچکدام. این کاره هم نیستم. یعنی حرفهام چیز دیگری است. کیسهای هم ندوختهام. کار هم نمیخواهم یادبگیرم. حمایت هم نمیخواهم بشوم. این یکی را اگر بتوانم به سرانجام برسانم، اولین و آخرین کارم خواهد بود. البته این هم شکل نمیگرفت اگر که امکان یک عذرخواهی صمیمانه از بین نرفته بود. »
«بله؟!»
«هیچ! شاید بعدها دربارة کسی سخن گفته شود که یک بار، یعنی در پایان روز یا شب تلخی که به اسارت برده میشد، تصمیم بزرگی گرفت، یعنی قسم جلاله خورد که به صورت یک نفر سیلی بزند، آن هم در جمع و بیپروای هر چه پیش آید، به خاطر قصور غیر قابل بخشش او در عملیات، بعد سالها بعد تصمیمش عوض شد به دلایلی و بعد از ملاقاتی، اما این مهم نیست، مهم این است که برای هیچکدام فرصتی فراهم نشد.. بگذریم. من حتی یک نسخه از چیزهایی که در طول این سالیان نوشتهام، نگه نداشتهام. چون اصلاً فکر نمیکردم که روزی باید... »
گفت: «عذر میخواهم که حرفتان را قطع میکنم. شما... شما همان آقای حمیدی هستید که ستون «خون نوشت» را مینوشتید؟ چی بود اسم روزنامهاش؟»
گفتم: «بله و البته، مهم نیست که اسم روزنامه چی بود یا نویسندهاش.»
دوباره حرفم را برید.
«اختیار دارید. من فکر میکنم مطالبی که مینوشتید، جزء صمیمانهترین و جدیترین مطالبی بود که دربارة جبههها نوشته می شد. معلوم بود که رویش زحمت کشیده شده. یادم هست که با چند مجله و روزنامه هم همکاری میکردید. ما بعضی از نوشتههای شما را در آرشیو داریم. اتفاقاً یک وقتی کسی سراغتان را از ما میگرفت. نمیدانم چه کار داشت. شاید میخواست با شما مصاحبه کند. به هر حال، تنوع مطالب شما بینظیر بود. »
«من البته قبل از این که روزنامهنگار باشم، نیروی آزادگردان بودم. همه جا میتوانستم سرک بکشم. برای همین هم میتوانستم چیزهایی به دست بیاورم که شاید دیگران نمیتوانستند. بعد هم که شروع کردم به نوشتن، همه جای لشکر پنچ را میگشتم. از روابط قبلیام هم حسن استفاده را میکردم. »
لبخندی زد و بعد رفت تو فکر.
راستی چی شد که ناگهان غبیبتان زد؟ دیگر ننوشتید.
توضیحش مشکل بود، با این حال سعی کردم چیزی بگویم.
ـ یک دفعه بریدم.
ـ از چی؟
ـ نمیدانم، از خودم، دور و بریها، فرماندهان و....
ـ یعنی دیگه به عنوان اعتراض چیزی ننوشتید؟
ـ نه دقیقاً! من قرار نبود که همیشه نویسنده باشم. به جز آن، اگر هم میخواستم ادامه بدهم، امکانش نبود. هر چند که مطمئن نیستم که در آن صورت هم دست به قلم میبردم.
باز هم خندید. شوخی ـ جدی گفت: «یعنی چه؟! نمیخواهید بگویید که ممنوعالقلم شده بودید؟»
ـ نه، ولی امکان نوشتن هم نداشتم.
ـ چرا؟
ـ نبودم، اسیر بودم.
با تعجب نگاهم کرد.
ـ شما اسیر بودید؟! پس چطور هیچ روزنامهای در این باره ننوشت؟ شما آدم مشهوری بودید آن روزها.
ـ این هم از مشکلات نیروی آزاد بودن است دیگر. هیچکس نمیدانست که من جزو گردان «رعد» بودم که شهید چراغچی فرستاده بود «القرنه»ـ یا جزو گردان «یاسین».
چه فرقی میکرد؟
«فرقش این بود که رعدیها شهید شدند و یاسینیها اسیر. و من یاسینی بودم، اما کسی نمیدانست. »
ـ پس واقعاً شما اسیر شدید؟
ـ بله!
ـ چطوری؟
ـ داستانش مفصل است. فقط همین را میگویم که ما شاید تنها کسانی بودیم که «به فرموده» اسیر شدیم.
ـ به فرمودة کی؟
ـ فرماندهی!
لبخند زد.
ـ عجیب است. من خودم هم مدت کوتاهی افتخار خدمت داشتم. یک بار از بلندگوهای عراقی شنیدم که دعوت مان میکردند به تسلیم. البته ما گوش نکردیم. محاصره را شکاندیم و آمدیم بیرون. شما هم در محاصره بودید؟
ـ بله!
ـ و لابد از بلند گوها...
ـ نه، پشت بی سیم خودمان گفتند.
ـ آمده بودند رو خطتان؟شنود؟!
ـ نه!
باز با تعجب نگاه کرد.
ـ ببخشید، یا شما کمی حرف هاتان عجیب است یا این امروز من...
گفتم: «شما ببخشید که من بد توضیح میدهم. صدایی که از بیسیم میآمد، از فرماندهی خودمان بود.»
ـ یعنی فرماندهی هم...
ـ نه، نه... ببخشید، واقعاً ببخشید.
نمیدانم چرا داشتم این همه رودهدرازی میکردم. باید سریع جمع میکردم سر و ته مطلب را. توضیح دادم که ما یا باید شهید میشدیم و یا اسیر که فرماندهی خودمان دستور داد اسیر بشویم. و این جوری، چیزی که اگر شروع میشد، به این زودی نمیتوانستم از دستش خلاص بشوم، پشت سر گذاشته شد.
ـ به هر حال خیلی خوشحالم که تشریف آوردید اینجا. اتفاقاً دلم میخواست ببینمتان.
لبخندی زد و ادامه داد: «و البته لازم است بلافاصله اضافه کنم که حرفهای تندم شامل حال شما نمیگردد. دفتر «تحقیق و پژوهش بنیاد» خوشحال هم میشود که با شما همکاری کند.»
گفتم: «البته من خودم دچار تردیدهایی هستم. نمیدانم از پس کار برمیآیم یا نه. ولی چارهای ندارم جز آنکه امتحان کنم. مسالة حرفهای در بین نیست. شاید فقط بشود گفت که یک ادای دین است.»
سر تکان داد و زنگی را فشرد: «لطف کنید چای بیاورید.»
و برگشت رو به من.
«می فهمم. احتمالاً شهید چراغچی را از نزدیک میشناختهاید. شاید همرزم بودهاید روزی... »
حالا نوبت من بود که حرفش را ببرم:
«نه اتفاقاً! من هیچ وقت شهید بزرگوار چراغچی را ندیده ام. یعنی خیلی دنبالش گشتم که پیدایش کنم. ولی نشد. یعنی قسمت نبود. و بعد البته فهمیدم که امکان هم ندارد، درست همانگونه که اسیر تازه رسیده ای که چند روز پیش ما بود، گفته بود. من برخورد نزدیکی با شهید چراغچی نداشتم. فقط یک بار صدایش را از پشت بیسیم شنیدم. »
پیرمردی با دو استکان چای، وارد شد. مسئول دفتر تحقیق و پژوهش اشاره کرد که اول جلوی من چای بگذارد. در فاصلهای که پیش آمد، به خود آمدم و دیدم باز هم به جای این که زوتر بروم سر اصل مطلب، دارم خاطرهگویی میکنم.
«خب که اینطور! پس شما اصلاً شهید چراغچی مسجدی را ندیدهاید!»
«نخیر! من فقط یک نوار صدا از او شنیدهام. آن هم به تازگی، یعنی بعد از بازگشت. تنها چیزی است که ازش دارم. آنقدر این نوار را گوش کردهام که خیلی جاهایش ر ا از حفظ هستم: اولین آسیب، سستی است در هر نبرد. سختیهای فراوان در پیش روی جنگ جویان قرار میگیرد. بعد راه، جراحات وارده، کم بود امکانات و تجهیزات، گرسنگی و تشنگی... نمیدانم، شاید من هم در کارم دچار همان سستیای شده باشم که شهید از آن حرف میزند و به عنوان آسیب ازش نام میبرد؛ والا تکلیف این کار زودتر از اینها باید روشن شده باشد.»
مسئول دفتر به ظاهر داشت با استکان چایاش ورمیرفت، اما معلوم بود که چیزی، ذهنش را به خودش مشغول کرده است. سرانجام به سخن در آمد.
«حرفهای شما برای من جالب است. گفتید که حرفهای نیستید و فقط میخواهید درباره شهید چراغچی کار بکنید. بعد گفتید که او را نمیشناختهاید و بعد گفتید که میخواهید ادای دین بکنید. البته شهید چراغچی کارهای بزرگی کرده است. کارهایی که هیچکس نمیتواند آنها را فراموش کند. یکی از برادرها تعریف میکرد در جلسه ای، سردار «قالیباف» آنقدر از شهید چراغچی تعریف کرد که ما فکر کردیم یک لشکر نصر بوده است و یک شهید چراغچی.»
گفتم: «اتفاقاً، من از این مطالب هم بیخبرم. از چیزهای دیگر هم، اگر که احتمالاً جایی باشد، مکتوب و شفاهی.»
کمی مکث کرد و بعد گفت: «ببخشید! انگار موضوع پیچیدهتر شد. شما گفتید که شهید چراغچی را از نزدیک نمیشناختهاید، من فکر کردم که دربارهاش خوانده یا شنیدهاید و احساس دینی که میکنید از این زاویه است و حالا می فرمایید از مطالب موجود دربارة ایشان هم بیخبرید. پس این ادای دین از کجا میآید؟»
گفتم: «راستش را بخواهید، یک مسالة شخصی است.»
بلافاصله گفت: «چه مسالة شخصی، در حالی او را نه میشناختهاید و نه دیدهاید؟»
«توضیحش کمی مشکل است. و شاید هم ناگفتنی! همینقدر بگویم، شناخت کمی که الان از شهید دارم، به بعد از زمانی برمیگردد که در به دنبال ایشان بودم و پیداشان نمیکردم.»
«یعنی اول دنبال ایشان میگشتید و بعد کمی شناخت پیدا کردید؟»
«دقیقاً همینجور است.»
«پس برای چه قبل از شناختنشان، دنبال ایشان می گشتید؟ به شما مأموریت داده بودند که دنبال ایشان بروید؟ مثلاً برای مصاحبه و این جور چیزها؟»
«نه، وقتی دنبالشان میگشتم که دیگر چیزی نمینوشتم. یعنی این جست و جو هم کاملاً شخصی بود. »
این بار فقط نگاهم کرد. به نظر می آمد به سلامت عقلم شک کرده و همین حالاست که تعریفهای قبلیاش را پس بگیرد و مرا از دفترش بیندازد بیرون. برای اینکه چنین اتفاقی نیفتد، به سرعت افزودم: «آن چیزی که گفتم شخصی است و توضیحش مشکل، همینجاست. من به دلیلی دنبال شهید چراغچی بودم که فعلاً، فقط خودش میداند و من و خداوند. شاید بتوانم این قضیه را بنویسم، ولی قطعاً، نمیتوانم به زبان بیاورم. »
گفت: «ببخشید! انگار کمی جنایی شد!»
گفتم: «شاید دقیقاً همینطور باشد که شما میگویید و حالا که حرف از صراحت شد، پس بگذارید من هم صریح بگویم که شاید در پس ذهنم، از این میترسم که با افشای این راز، شما نه تنها با من هم کاری نکنید که حتی دستور بدهید از دفترتان بیرونم کنند.»
انگار نمیدانست که چه بگوید، شاید هم حرفهای مرا سبک سنگین میکرد. آخر سر گفت: «به نظرم میآید که دارید اغراق میکنید، از همان اغراقهایی که گاهی در کار داستاننویسها دیده میشود. این را هم میدانم که چاقو دستة خودش را نمیبرد. من به کار شما ایمان دارم، بنابراین عرض میکنم که اطلاعات بنیاد را دربارة شهید، در اختیارتان میگذارم.»
«پس چنین اطلاعاتی وجود دارد؟»
«بله، برخی از شناخت من هم شاید به همان اطلاعات برگردد. البته میتوان به اینها اضافه کرد علاقة شخصیام را. ما خودمان در صدد بودیم، در مورد شهید چراغچی کار بکنیم. کسی چه می داند، شاید این کار به همت شما به نتیجه رسید و باری هم از روی دوش ما برداشته شد.»
نفس راحتی کشیدم. ظاهراً، مرحلة اول کار ، داشت به خوبی پیش میرفت. حتما با خواندن این اطلاعات، تکلیفم روشن میشد و میفهمیدم که کاری از دستم برمیآید یا نه. سکوت کردم و منتظر شدم که ببینم چه میکند.
«کی میخواهید این اطلاعات را؟»
«هر موقع که آماده شد. »
«پس میگویم الان برایتان بیاورند. »
«لطف میکنید.»
گوشی را برداشت و شمارهای را گرفت.
«خانم پیش بهار سلام ! میتوانید پروندة شهید ولیالله چراغچی مسجدی را برایم بیاورید؟»
گوشی را گذاشت و گفت: «خوشبختانه ما اطلاعات همة شهدا را اخیراً به صورت کامپیوتری در آوردهایم. اینجوری، دسترسی بهشان راحت شده. علاوه بر شهدای معروف، به تازگی قراردادی با چند نفر از نویسندگان بستهایم تا زندگینامة موجز دویست و خردهای شهید دفاع مقدس را تدوین کنند. دست خطها و عکسها را هم اسکن کردهایم. فکر میکنم به زودی مجموعهای غنی و منسجم داشته باشیم.»
خب، مثل این که کارها خوب داشت پیش میرفت.
مدتی بعد، خانمیوارد شد و پوشهای را گذاشت جلوی مسئول دفتر.
«بفرمایید! پرینت گرفتم.»
آقای شکوهی، پوشه را گذاشت جلویم. بی آنکه یادم بیفتد تشکر کنم، شروع کردم به خواندن. چیزی که ازآن به عنوان پرونده یاد میشد، دو صفحة آ. چهار را شامل میشد که نصف بیشتر آن را هم مشخصات افرادی تشکیل میداد که این اطلاعات را داده بودند.
«شهید ولیالله چراغچی، قایممقام لشکر 5 نصر، در سال 1337 در مشهد به دنیا آمد. نام پدرش «غلامرضا» و نام مادرش «فخری معین درباری» بود. در دوران کودکی، آموزش قرآن را پیش خانم ملاباجی شروع کرد و بعد پدر گرامیاش، او را به مدرسة مذهبی «نقویه» فرستاد. در همین ایام، شهید بزرگوار در منزل خودشان به آموزش قرآن همت گماشت.
پس از سپری کردن دوران راهنمایی، ولیالله با معدل خوب، تحصیلات دبیرستانی را شروع کرد و در خرداد ماه سال 1358 از دبیرستان «میرزاکوچک خان» و در رشتة ریاضی فیزیک، فارغ التحصیل شد ودر همین سالها به نیروی مقاومت بسیج پیوست و با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای جنگ حق علیه باطل پیوست. او در عملیاتهای زیر، شرکت داشته است:
عملیات بستان، با سمت معاون گردان.
عملیات طریقالقدس، با سمت فرماندة گردان.
پاتک عراق در چزابه، با سمت معاون تیپ.
عملیات بیتالمقدس در دب حردان، با سمت فرماندة تیپ.
عملیات رمضان در شلمچه، با سمت فرماندة تیپ.
عملیات مسلم بن عقیل در سومار ، با سمت فرماندة تیپ.
عملیات والفجر مقدماتی در فکه ، با سمت معاون احتیاط لشکر.
عملیات والفجر یک در شمال فکه، با سمت معاون احتیاط لشکر.
شهید والا مقام چراغچی، در سال 1364 روز هیجده فروردین در منطقة عملیاتی بدر، به شهادت رسید. از او یک فرزند به نام «فاطمه» به یادگار مانده است.»
کل اطلاعات همین بود و البته خود من میدانستم که شهید در حملههای بیشتری شرکت داشته است. ظاهراً اسامی حملهها یا همان عملیاتها ـ که جمع در جمع است، اما کلمة بهتری نمیتوان به جایش گذاشت ـ از لیستی استخراج شده بود که خود شهید آن را نوشته بود.
سایر مطالب را هم دیگران گفته بودند. از دوران انقلاب و نوجوانی هم، خبری نبود. همین و همین. آنقدر جا خورده بودم که نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم. خواندن مطالب را تمام کرده بودم ، با این حال چشم دوخته بودم به صفحة آخر، بی آنکه چیزی ببینم.
سرانجام مسئول دفتر تحقیق به دادم رسید.
«چه طور است؟»
خواستم بگویم افتضاح، اما نمیدانم چرا گفتم: «بد نیست، ولی هیچ چیزی در مورد شهید ندارد. یعنی خواننده با خواندن آن، به تصور کلی از شهید هم نمیرسد، چه رسد به شناخت او.»
انتظار داشتم موضع دفاعی بگیرد، اما گفت: «درست میگویید. با این حال فکر میکنم طبیعی است. بانک اطلاعاتی ما به خاطر گستردگی موضوع، نمیتواند اطلاعات کاملی دربارة شهدا داشته باشد. البته ما مطالب جدیدی که در مورد هر شهید به دستمان برسد، جمع میکنیم، ولی اینجا بهانهای است برای ارتباط. یعنی الان ما بیشتر از آنکه اطلاعات داشته باشیم، آدرس و اسامی داریم. اینکه میشود با چه افرادی صحبت کرد یا کجا میتوان آنها را پیدا کرد و از این قبیل. در مورد کارهای خودمان هم همینطور است. ما اطلاعات کلی را میگیریم و بعد نویسندگان و هنرمندان را وصل میکنیم به دوستان شهید و خانوادة او و همرزمانش. البته یک استثنایی هم وجود دارد. گاهی کنگرهها به صورت سازماندهی شده، در مورد شهدا تحقیق میکنند و اطلاعات خام را در اختیار دیگران قرار میدهند. شاید شما کارهایی را که به طور پراکنده اینجا و آن جا شده، دیده باشید.»
«نه، متاسفانه!»
«به هر حال اگر مایل بودید، من وصلتان میکنم به بچههای مشهد. حتماً کمکتان میکنند، بخصوص که قدیمیهاشان لابد شما را میشناسند.»
نمیدانستم که این کار فایدهای خواهد داشت یا نه، یعنی معلوم نبود که به جایی برسد. با این حال فکر کردم از هیچ بهتر است.
«از لطف شما ممنون هستم. من منتظر میمانم. در واقع چارة دیگری ندارم.»
«امیدوارم این بار جست و جوی شما به درازا نکشد و وقتی ثمر ندهد که دیر شده باشد.»
دیگر کاری نمانده بود. هیچ فکر نمیکردم که به این راحتی بتوانم ارتباط برقرار کنم. ظاهراً شانس آورده بودم و سابقة قبلیام هم در این خوش شانسی دخیل بود.
خداحافظی کردیم، اما پیش از آنکه از در بیرون بروم، یک انگار چیزی یاد آقای شکوهی افتاد.
«یه زحمتی میکشید؟»
«خواهش میکنم. »
«لطفاً یه یادداشت کتبی هم برای من بنویسید؛ شاید برای مطالبی که باید از اینجا و آنجا برایتان بگیرم، لازم باشد.»
گفتم چشم! برگشتیم دفتر. به سرعت درخواست را نوشتم و آمدم بیرون.
2
همینکه به خانه رسیدم، زنگ زدم به سعیدان. حالا آنقدر صمیمی شده بودیم که به اسم کوچک صدایش کنم یا سر به سرش بگذارم. پرسید: «چی شد؟»
گفتم: «خدا ازت نگذرد محمد. توی بد دردسری انداختی مرا.»
«چطور؟ کاری از پیش نبردی؟ تحویلت نگرفتند؟»
«چرا، تحویل گرفتند ولی چیزی نداشتند که بهم بدهند. اطلاعاتی که تو دادی بودی، خیلی بیش تر از پروندة کلاسه شدة آنها بود. »
«پس میخواهی چه کار کنی؟»
«فعلاً هیچ!»
«یعنی چه؟ یه قراری بگذار ببینم گیرت کجاست.»
«باشد برای بعد!»
گوشی را گذاشتم. وقتی پس از جست و جوی فراوان، محمد را پیدا کرده بودم، اصلاً نمیتوانستم بشناسمش. در این سه سالی و خردهای که از اولین دیدارمان میگذشت، کلی پیر شده بود. بیشتر موهای سرش ریخته بود و آنهایی که مانده بود، سفید شده بود به کلی. آدرسش را از ستاد امور آزادگان گرفته بودم. آن هم به سختی. چهقدر صغرا کبرا چیده بودم که در یک اردوگاه بودهایم و یار غار تا راضیشان کرده بودم به همکاری. پیرمردی که آدرس را روی کاغذ نوشته بود، گفته بود: «نجاری دارد تو یکی از کوچه پس کوچههای خیابان شهید هاشمینژاد. کروکی هم کشیدهام. راحت پیدایش میکنی.»
آدرس را گرفتم و بلافاصله راه افتادم، با این که سر ظهر بود و احتمال داشت که مغازة سعیدان تعطیل باشد، اما نمیتوانستم فرصت را از دست بدهم. اگر نمیتوانستم او را پیدا کنم، باز هم میارزید که بروم. لاقل میتوانستم نشانی مغازه اش را پیدا کنم تا بعد کمتر معطل بشوم، بخصوص که قرار هم نبود که هر روز بیایم مشهد.
پرسان پرسان رفتم و رسیدم به مغازه ای که جلویش کلی تیرچوبی چیده بودند. حتماً خودش بود. جلوی مغازه ایستادم و چشم دوختم به داخل. انتظار داشتم میز و صندلی و مبل و از این جور چیزها ببینم. اما فقط نردبان دیده میشد و چوب های نتراشیده و خاک اره ای که همه جا ـ و نه تنها کف دکان – را پوشانده بود. کسی داخل مغازه دیده نمیشد. اما به نظر میآمد بخاری استوانه ای وسط کارگاه ـ که لولة درازش رفته بود به طرف حیاط خلوت بزرگ پشت در عقبی ـ هنوز روشن است. همین طور داشتم نگاه میکردم که ناگهان یک نفر از پشت تیرها ـ که عمودی تکیه داده بودند به چارچوب بیرونی در عقبی ـ پیدا شد در حالی که کتری سیاهی را در دست داشت، لحظهای نگاهمان درهم گره خورد. و نمیدانم چرا انگار کتری و دست پیرمرد در هوا خشکید.
مثل دزدی شده بودم که سر بزنگاه گیر افتاده است. شرمنده و عذرخواه رفتم تو.
«سلام! ببخشید اینجا مغازة آقای سعیدان است؟»
«بله بفرمایید!»
نگاهی به دور و بر انداختم و پرسیدم: «خودشان نیستند؟»
کتری را گذاشت روی بخاری و گفت: «خودشان؟من خودشان هستم. چیزی میخواستید؟»
با ناباوری گفتم: «آقای محمد سعیدان؟!»
و پیش از آنکه چیز دیگری بگوید، دستش را فشردم. از نگاهش معلوم بود که او هم مرا نشناخته.
«حمیدی هستم من؛ حسن حمیدی!»
باز هم انگار چیزی یادش نمیآمد. از پشت عینک ته استکانی گردش که حدقة چشمهایش را درشتتر نشان میداد، نگاهم کرد و گفت:
«ببخشید، چهرهتان کمی آشنا به نظر میآید ، اما اسمتان...»
«حق دارید، زمان زیادی گذشته و هر دو بدجوری پیر شدهایم. تازه مگه چند بار توانستیم تو رمادی همدیگر را ببینیم؟»
به یک باره ماتش برد. به دقت وراندازم کرد و بعد چارپایة چوبیای را کشید جلو.
«بفرمایید خواهش میکنم. »
نشستم و ماجرای آشنایی کوتاهمان را توضیح دادم. بلند شد و به گرمی بغلم کرد.
«عجب! چه قدر دنیا کوچک است. اصلاً فکر نمیکردم که دیگر شما را ببینم. پس آزاد شدید!»
سر تکان دادم. از جایش بلند شد.
«من الان برمیگردم. »
دوتا استکان برداشت و دوباره پشت تیرها غیبش زد. چشم چرخاندم به اطراف. تابلو قاب نشده ای را به دیوار آویخته بود. کاغذ ابر و بادی بود که با نستعلیق شکستهای رویش نوشته بودند:
نــردبان این جهان ما و منی است
عـاقبت این نــردبان افتادنی است
لاجـــرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
سعیدان برگشت.
«الان یه چای اردوگاهی بهت میدهم.»
فکر کردم چیزی بگویم تا یخمان آب شود.
«خب آقای سعیدان، پس شما نردبان میسازید؟!»
«آره!»
«یعنی پله میسازی که جماعت ازش بروند بالا؟»
«همین طور است. از اول کارم همین بود. »
«ولی انگار گارانتی ندارد کارت!»
دوباره با تعجب نگاهم کرد. تابلو را نشانش دادم. لبخند زد.
«کار پسرم است. خطاط شده. من که رفتم ، هنوز تو کوچهها بازی میکرد. »
سعیدان از کار و بارش برایم گفت و از بیرون آمدنش از سپاه و اینکه هنوز درست و حسابی استعفایش را قبول نکردهاند.
آنقدر هم دیگر را نمیشناختیم که لازم باشد من به خاطر آن، به دیدارش بیایم و این را خودش میدانست. برای همین هم هی حرف میانداخت تا هدفم از آمدن را بداند. آخر سر مجبور شدم اصل موضوع را بگویم.
«راستش من دنبال چراغچی هستم، اما هر جا رفتم ، نتوانستم سراغی ازش بگیرم. »
مدتی طولانی، نگاهم کرد.
«دنبال چراغچی؟!»
«بله!»
«کجا ها دنبالش گشتی؟»
«جاهایی که فکر میکردم باید بگردم، تو ردة فرماندهان لشکر. اما ندیدم و نشیدم که مسئولیتی داشته باشد. چهرهها عوض شده بود. از نیروهایی که من میشناختم، خبری نبود و... »
«و آخر سر به فکر من افتادی؟»
با شرمندگی گفتم: «بله، راستش.»
یکهو لحن صدایش عوض شد.
«که چی بشود؟ نکند هنوز هم دنبال عملی کردن تهدیدت هستی؟ ببینم، تازه آزاد شدهای؟»
گفتم: «بله، اما شما از کجا فهمیدید؟»
«فهمیدنش کار سختی نیست. معلوم است که هنوز به اندازة کافی در شهر گشت نزدهای. مثلاً نرفتهای طرفهای «بلوار» تا اسم بعضی از خیابانها را ببینی یا به اندازة کافی در «بهشت رضا» قدم نزدهای. اینطور نیست؟»
گفتم: «چرا، ولی شاید نمیدانید که من سالهاست دیگرمشهدی نیستم، فقط برای زیارت میآییم به این شهر. »
کمی سکوت کرد. به چه میاندیشید؟ نفهمیدم.
«فکرش را میکردم. »
فکر چه چیزی را میکرد؟ بیخبری من یا این را که سرانجام میآیم به سراغش؟
«حالا چرا به نظرت آمد که میتوانی سراغ شهید... »
باز کمی مکث کرد و ادامه داد: «چرا آمدی که سراغ چراغچی را از من بگیری؟»
«چون در اردوگاه تو طوری ازش حرف زدی که گویی خیلی ازش خبر داشتی. بعد هم حرف عجیبی زدی!»
«چه حرف عجیبی؟»
«گفتی نمیتوانی تهدیدت را عملی کنی و طوری گفتی که انگار از چیزهایی اطلاع داری. »
به جای اینکه سخنی بگوید، بلند شد و برای هر دومان چای ریخت و گذاشت روی یکی از چارپایه ها. از چیزی طفره میرفت انگار. زل زدم به چشم هایش.
«خب آقای سعیدان؟»
با حواس پرتی سرش را آورد بالا.
«ها؟»
«من منتظرم. »
سرش را انداخت پایین. تو فکر بود.
«پس گفتی هنوز سر حرفت هستی؟»
حالا نوبت من بود که کلافه بشوم و در مانده.
«راستش کمی گیج شده ام. خودمم نمیدانم. ولی من قسم خوردم. اما حالا دیگر هیچ کینه ای ندارم، اگر که میشد اسمش را گذاشت کینه!»
«پس چرا هنوز هم دنبالش هستی؟»
«باید ببینمش. این حداقل کاری است که باید بکنم. او فرمانده لشکر شده باشد یا فرمانده نیرو، در هر صورت باید بنشیند و حرفهای مرا گوش بدهد. باید سرش را بیندازد پایین. می خواهم ببینم که سرش را میاندازد پایین. »
دوباره سکوت شد و هر دوـ گویی فقط برای پر کردن وقت ـ چایمان را خوردیم. سعیدان استکانش را تو دست میچرخاند و زل زده بود به دیواره آن. انگار لکهها را از نظر میگذراند و یا میخواست ببیند از پشت شیشه، تصاویر چه طوری میشکنند.
«برای چه داری اجرت را زایل میکنی؟»
زل زدم به قاب عینکش.
«اجر؟! از کدام اجر حرف میزنید شما؟ من زجر داشتهام فقط.»
مِن و مِنی کرد و بعد گفت: «صراحت من را میبخشی. پس ضعیف بودهای. ضعف نفس!»
«ببخشید، من از صراحت ناراحت نمیشوم، اما راستش از حرف شما سر در نمیآورم.»
این بار سرش را آورد بالا. راست نگاه کرد به چشم هایم و گفت: «مگه تو اسیر نبودی؟»
«چرا؛ خودتان که دیدید!»
«پس چرا داری اجر اسارتت را از بین میبری؟ چرا فکر میکنی باید با کسی که مسبب این اجر شده، برخورد کنی؟چرا این همه غیبت او را کردی؟»
تازه میفهمیدم که منظورش چیست. آیا در تمام این مدت، همین طور دربارهام میاندیشیده است؟! آیا فکر میکرده است که من به خاطر خودم، آن حرفها را زده و بدگویی کرده ام؟ گفتم: «فکر میکنم من مجبورم علاوه چراغچی، با شما هم دربارة شهید اسماعیل مرادخانلو هم حرف بزنم. در مورد خود گردان رعد که حتماً به اندازة کافی شنیدهاید و نیازی به توضیح واضحات من نیست. مرادخانلو نمیخواست شهید بشود. نباید هم میشد. مادرش به او بیشتر احتیاج داشت، اما سوء تدبیرِ... »
با تعجب گفت: «یعنی همة مشکل تو با شهید چراغچی، سر شهید اسماعیل مرادخانلوست؟»
اما تعجب من بیشتر بود؛ طوری که اول فکر کردم عوضی شنیدهام، بعد به نظرم آمد که این یک اشتباه لفظی بوده است، اشتباهی که اسماعیل باعث آن شده بود. سعیدان چون میخواست او را با لفظ شهید نام ببرد، چراغچی را هم همان طور نام برده بود، بی آنکه متوجه بشود. ولی بعد یاد حرفهای چند دقیقه پیش افتادم و اسمهایی که بر تابلوهای بلوار بود یا در بهشت رضا. کمکم داشتم شک میکردم. برای اطمینان پرسیدم: «گفتید شهید چراغچی؟منظورتان از شهید چه بود؟!»
به جای جواب، پرسید : «شما وقتی میگویید شهید، منظورتان چیست؟ شهید یعنی شهید. همین. گفتم که بی خبری.»
مثل باد بادکی شده بودم که در اوج آسمان یک هو نخش پاره شده و حالا سرگردان است. وا رفتم به یک باره، آن قدر که فراموش کردم در کجایم و دنبال چه آمدهام.
نمیدانم چه قدرهمین طور سرم را انداخته بودم پایین و چیزی نمیگفتم که سعیدان به دادم رسید.
«دیر آمدی، خیلی دیر!»
و من فقط توانستم به یک کلمه بسنده کنم: «کی؟»
«بدر!»
بدر؟آیا درست میشنیدم؟ آیا واقعاً چراغچی در بدر شهید شده بود و من نمیدانستم؟یعنی این همه وقت دنبال کسی میگشتم که اصلاً دیگر در این دنیا نبود؟
«حالا معنی حرف اردوگاه شما را میفهمم آقای سعیدان. آن موقعی که گفتی دستت به چراغچی نمیرسد، می دانستی که چه اتفاقی افتاده است. »
سر تکان داد.
«بله میدانستم. »
«پس چرا به من نگفتی؟ چرا گذاشتی چیزی که شایدـ و بلکه حتماًـ همان موقع میتوانست تمام بشود، این همه طول بکشد؟خدا خیرت بدهد. هیچ میدانی که با من چه کردی؟»
«بله، اما اگر اشاره ام را گرفتی بودی، می توانستی بفهمی. اگه یادت باشد، گفتم استغفار کن. »
«بله یادم هست، اما سادهتر از آن ، این بود که بگویی چراغچی شهید شده. »
«من نمیتوانستم. تو میدانی که شهید چراغچی آدم مهمی بود. بارها رادیو عراق در بارة او صحبت کرده بود. اگر خبر شهادتش میپیچید، حسابی سر و صدا میکردند برای تضعیف روحیه. وقتی من اسیر شدم، خبر را نداشتند. بعد ها حتماً شنیدند، اما دیگر خبر سوخته بود و مشمول مرور زمان شده. شاید هم برای همین اصلاً اعلامش نکردند. بعد هم که من منتقل شدم و دیگر تو را ندیدم. اما وقتی به تو گفتم که استغفار کنی، فقط برای این نبود که چراغچی شهید شده. »
«پس برای چه بود؟»
«برای این بود که تو اشتباه کرده بودی، آن هم به بدترین شکلش. اگر چهار پنچ روز دیر اسیر میشدی، شاید میفهمیدی که چرا اشتباه کردی. اما گردان تو قتلعام شد و تعداد کمی هم که ماندید، اسیر شدید، هر چند با دستور. گردان بغلیتان هم که کلاً شهید شد. کسی ندیده که آن شب از رعدیها یک نفر هم باز گشته باشد.
در لیست آزادگان هم نامی از آنها را پیدا نمیکنی. تو اینها را دیدی و فکر کردی که شهید چراغچی بوده است که باعث این اتفاقات شده. »
«پس چه کسی باعث شد؟ مسئول طرح و عملیات کی بود؟ کانالهای شرقی ـ غربی، چرا شمالی ـ جنوبی از آب در آمدند؟»
«قضیة کانالها جداست. اشتباه آن را بچههای شناسایی به گردن گرفتند.»
حسابی گیج شده بودم. کلمات کوبنده، سیل وار بر سر و رویم میباریدند و من زیر سنگینی آنها له میشدم. به سختی پرسیدم: «ولی شما اینها را کجا میدانید؟! وقتی در رمادی دیدمتان، فکر کردم نیروی ساده گردان هستید.»
صدایش را برد بالا.
« نه خیر آقای حمیدی، من بازرس لشکر بودم تا قبل از اسارت. برخوردم با شما شاید هم کمی از سر احساس مسئولیت کاری بود. شما وارد حیطهای شده بودید که من قبلاً در آن کار کرده بودم. اتفاقاً هم انگیزة کاری داشتم و هم انگیزة شخصی. حالا دیگر مهم نیست و بدانید که در همان عملیات، برادر و داماد من هم شهید شدند. حرف و حدیث هم که ـ میدانید ـ زیاد بود. من مسئول بررسی شدم و این بررسی باعث شد که شهید بزرگوار ولیالله چراغچی را بیشتر ببینم. بنا براین چیزی که میتوانست با کینه شروع بشود و ادامه پیدا بکند، هر چند با کینه شروع نشد، اما با آن شروع بدبینانه ای که داشت ـ و انگیزههای شخصی هم میتوانست در آن دخیل باشد ـ تبدیل شد به دوستی عمیق.
کی میتوانست فکرش را بکند؟ به طور طبیعی من باید میکوشیدم که در اولین فرصت چیزی پیدا کنم و مچ شهید را بگیرم و نشان بدهم که او مقصر بوده است، چیزی که شاید میتوانست برای خودم هم تسلای خاطری باشد. اما فکر میکنید چی پیدا کردم ؟ یک قربانی که سپر شده بود برای هدفی بزرگ و گذاشته بود که آماج تهاجم و بدزبانی دوستانش باشد بی آنکه صدایش در بیاید و این خیلی بزرگ واری میخواهد اگر که بفهمیم. دوستی من با کسی که برادر و دامادمان را به کشتن داده بود، از درک همین حقیقت شروع شد. عجیب است. نه؟
آقای حمیدی شاید نتوانی تصور کنی که من در طول بیست و چند روزی که شهید چراغچی در بیمارستان شهدای تجریش بستری بود، مرتب از مشهد میکوبیدم و میآمدم بالای سرش. شاید نتوانی تصور کنی، وقتی خبر مجروح شدنش را شنیدم، با چه سرعتی خودم را به منطقه رساندم و دیدم او را برده اند و متاسفانه نمیتوانم ببینمش.
آنجا پیر مردی را دیدم که زارزار میگریست. طوری که انگار فرزند خودش ترکش خورده است. گفتم پدر جان چرا این طور گریه میکنی، چراغچی که شهید نشده. فقط ترکش خورده تو سرش. گفت تو اگر بدانی او کی بود! و بعد تعریف کرد که شهید چراغچی با چه مشقتی جان او را نجات داده است. پیرمرد بیچاره تو حفر روباه بوده و لودری داشته همانجا خاکریز را تقویت میکرده یا آشیانه میزده که بیهوا بیل پر از خاکش را میریزد روی حفر روباه و پیرمرد را زنده به گور میکند. طبیعی است که با آن سر و صدا، راننده فریاد پیرمرد را هم نمیتوانسته بشنود، ـ اگر که او میتوانست فریادی بزند ـ .
شهید چراغچی از دور این صحنه را میبیند و میدود به کمک پیرمرد تا او را از یک مرگ دل خراش نجات بدهد. پیرمرد میگفت که گوشت انگشتهای چراغچی رفته بود بس که با سرعت خاک را چنگ زده بود. بله آقای حمیدی، چراغچی چنین کسی بود و وقتی من مأمور تحقیق شدم، اولاً فهمیدم که او در همة زمینهها به دستور عمل کرده و بعد هم که گفتم، ملاحظاتی داشته است که ما از آن بیخبر بودیم و برای همین هم یک طرفه به قاضی میرفتیم. دوستی ما که شروع شد، خیلی بهش سر میزدم.
شاید جزو آخرین کسانی هم بودم که در ساعات آخر حیاتش، بالای سرش حاضر شدم. شهید چراغچی بیست و دو روز در بیمارستان بود و معمولاً کم پیش میآمد که به هوش باشد. یکی از این لحظاتی که به هوش آمد، در ساعات آخر حیات مبارکش بود و من این توفیق را داشتم که بالای سرش باشم. می خواهید حکایتش را برای تان بگویم؟»
با حواس پرت گفتم : «بله؟»
«حکایت آخرین دیدارم با شهید چراغچی را میگویم. میخواهی بشنوی؟»
بیاختار گفتم: «بله!»
گفت: «با یکی از دوستان آمدیم تهران و یک راست رفتیم تجریش. نمیدانم چرا به دلم برات شده بود که این آخرین باری است که میتوانم چراغچی عزیز را ببینم. برای همین هم نمیخواستم از دست بدهمش، اما وقتی وارد بیمارستان شدیم، شهید همچنان در بخش مراقبتهای ویژه بود. به پرستارها گفتیم یک لحظه اجازه بدهید ما او را ببینیم. گفتند نمیشود. گفتیم از راه خیلی دوری آمدهایم فقط برای این که او را ببینیم. گفتند از هر جا آمده باشید، نمیشود. هر چه اصرار کردیم، بی فایده بود. پشت در سی. سی. یو منتظر بودیم تا شاید پرستارها عوض بشوند و یکی دلش به حالمان بسوزد. در همین موقع یک هو صدای آژیر خطر بلند شد.
همه دویدند به طرف پناهگاه. دیگر کسی جلوی در را نگرفته بود؛ ما هم از خدا خواسته، رفتیم تو. ولیالله، آرام خوابیده بود. به نظر میآمد بیهوش باشد. خودم را معرفی کردم. گفتم از مشهد آمدهام, از کنار آقا علی بن موسی الرضا. تختش را کمی کشیدم رو به پنجره. جا به جایش کردم و رویش را برگرداندم به سمتی که فکر میکردم مشهد باشد. گفتم حسین جان، من از مشهد آمدهام تا سلام آقا را به تو برسانم و برمیگردم تا سلام تو را به آقا برسانم. الان رو به او داری. با آقا حرف بزن. مطمئن باش که از همین راه دور صدایت را میشنود. مطمئن باش که اگر سلام کنی، آقا جواب سلامت را میدهد. همین جور که حرف میزدم، صدای پدافندهای ضدهوایی بلند شد.
از پنجره شهر را میدیدم که غرق تاریکی است و قطار تیرهای رسام به هوا میرود. گفتم ببین ، اینجا هم شده مثل منطقه جنگی. صدای گلوله ها را میشنوی؟ چشمهایت را باز کن. مگر نمیخواهی به آقا سلام کنی؟ در همین موقع، چشمش را کمی باز کرد و من دیدم که قطرة اشکی از گوشة پلکش جوشید و راه کشید روی صورتش و در میان ریش و پانسمانش گم شد. او صدایم را شنیده بود و دیگر نفهمیدم که در عالم بیهوشی یا هوشیاری.
کمی بعد، آژیر سفید کشیدند و پرستار ها برگشتند. یکی از آنها آمد به طرف ما. گفت کی شما را راه داده؟! شما اینجا چه کار میکنید؟! گفتم سلام میرسانیم. گفت بروید بیرون و جور خاصی نگاهمان کرد، انگار که دیوانه دیده است. رفتیم بیرون. »
سعیدان سکوت کرد. یاد خاطرات گذشتهاش افتاده بود انگار. مدتی به همان حال نشستیم. حالا سعیدان نگاهم میکرد.
«تو هم انگار پیر شدی آقای حمیدی. اسارت همه را زود پیر کرد. قدیم چیزهایی مینوشتی در مطبوعات. پیگیر همان کارها هستی؟»
گفتم نه و احساس کردم که باز هم دارد حاشیه میرود.
«آقای سعیدان، قبل از این خاطره داشتید چیزی میگفتید که انگار نیمهکاره رهایش کردید!»
«گفتم که! پیری زودرس! درباره چی میگفتم؟»
«درباره سپر بلا و چهار پنج روز دیر اسیر شدن و اشتباه من و استغفاری که ربطی به شهید شدن ولیالله چراغچی ندارد و گویی بدون شهید شدن او هم میتوانست روی بدهد. »
گفت: «همة اینها را من در چند جمله جواب میدهم و تو خودت جاهای خالی را میتوانی پر کنی.
اگر تو اسیر نمیشدی و آزادی خرم شهر را میدیدی، می فهمیدی که ربط این حوادث به هم چگونه است. عملیاتی که درش بودی، به ظاهر خودکشی بود. من این را قبول دارم. اتفاقاً آن موقع افراد دیگری هم همین فکر را کردند. ولی آن ها فرصت داشتند که چند روز دیگر «بیت المقدس» را هم ببینند و تو نمیتوانستی.»
سر در نمیآوردم.
«یعنی چه؟!»
«همین که گفتم. به همین سادگی! یعنی اگر آنجا عده زیادی شهید و اسیر نمیشدند و تمام توجه دشمن به بخش میانی جبهه جنوب جلب نمیشد و فکر نمیکرد که نوک پیکان حملة ما رو به سوی العماره و بصره دارد، عملیات آزاد سازی خرم شهر به موفقیت نمیرسید. »
ناخواسته از جایم بلند شدم و رفتم کنار یکی از نردبانها. حرفش چنان عجیب بود که احساس کردم سرم دارد گیج میرود. دستم را انداختم پشت پله پنجم تا نیفتم.
«تو... تو مطمئنی آقای سعیدان؟»
سعی کرد لبخند بزند.
«گفتم که! من بازرس لشکر بودم. »
دیگر هیچ چیز برایم باقی نمانده بود، هیچ هیچ. راه افتادم به طرف در.
«دارید میروید؟»
به سختی گفتم : «بله!»
«یک لحظه صبر کنید!»
بی آنکه برکردم، ایستادم سر جایم. کاغدی را دراز کرد به طرفم.
«این شماره من است. هر وقت خواستی تماس بگیر. »
سر تکان دادم و شماره راچپاندم تو جیبم.
«حالا میخواهی چه کار کنی؟»
«نمیدانم!»
از در مغازه زدم بیرون. از پشت سرم داد زد: «راستی چرا دربارة شهید مرادخانلو چیزی نگفتی؟»
آنقدر حالم خراب بود که فقط دستی بالا آوردم و بعد تندی پیچیدم تو اولین کوچه در رو.